رویدادهای ادبی/ تازه های نشر/کتاب خوانی/مصاحبه با نویسندگان/داستان

۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

جهان داستانی مجید دانش آراسته

 

جهان داستانی مجید دانش آراسته  

امیدوارم مرا یک نویسنده ملی بدانند نه یک نویسنده بومی !

مجید مصطفوی

آثار نویسنده :

روز جهانی پارک شهر و زباله دانی انتشارات میرا1351  

نسیمی در کویر انتشارات دنیای نو (رمان) 1358

سفر به روشنایی انتشارات امتداد 1376

در صدای باد انتشارات دشتستان 1379  

موبه مو انتشارات ثالث 1382

خاکسترنشین راه طلوع انتشارات ثالث1383  

متن خود کویر است انتشارات قطره 1384

خط خوش شهر انتشارات افراز 1387

اشتباه قشنگ انتشارات افراز 1388

قضیه فیثاغورث با یک صفردوگوش انتشارات سمام 1388

ساختارشکن چشم ها انتشارات سمام 1388

گنجشک ها در بالکن انتشارات افراز 1389

این خانه و آن درخت انتشارات سمام 1391

شاهکار همگانی انتشارات سمام 1391

مرور انتشارات سمام 1391

از خاک برآمدگان انتشارات سمام 1392

از هم نپرسیم انتشارات سمام 1392

توهم چیزی بگو نشر فرهنگ ایلیا 1393

این صبح تا آن صبح انتشارات طاعتی 1393

آواز درخت گز انتشارات سمام (رمان )1394    

روژین نشرفرهنگ ایلیا (رمان) 1394

همراه با یک دیوانه انتشارات سمام 1395

حضور دلپذیر انتشارات طاعتی 1395

بگو یک نشر سمام 1395  

درچندروایت نشرفرهنگ ایلیا1395         

پیشواز انتشارات افراز 1396

نام من داستان است نشرفرهنگ ایلیا 1396

چه باشیم چه نباشیم نشر سمام 1397

به تخیل احترام بگذاریم نشرفرهنگ ایلیا1397

برگ عبور با تاریخ نشرفرهنگ ایلیا 1400

از پیشکسوتان داستان نویسی گیلان است . او را در یک رونمایی کتاب دیدم .بعداز معرفی ؛ خواستم قرار یک مصاحبه را بگذارد. از مصاحبه های که از او انتشار داده بودند گله داشت. می گفت حرف های که زده شده را به نفع خودشان استفاده کرده اند.زمزمه می کند: .به من چه کی با کی نهار خورده است .بعد می پرسد واقعا این حرف اینقدر مهم بوده که تیتر مصاحبه شود.منظورش مصاحبه ای بود که از قول او نوشته بودند،ابراهیم گلستان هفته ای یکبار با شاه نهار می خورد.

مجید دانش آراسته متولد دوم فروردین 1316 رشت است و هم اکنون 84سال دارد. و بیش از 600 داستان کوتاه نوشته است . اولین داستانش را سال 1336 منتشر شده بود.در سال 51 با داستان روز جهانی پارک شهرآغاز به کار جدی در داستان نویسی داشت که احسان طبری در باره او نوشت. داستانهای او اغلب از میان طبقات محروم جامعه انتخاب شده است او قبل و بعداز انقلاب از جامعه کارگری نوشته است.خودش زمانی آمیرزا کارخانه ی بوده است .در مجموع 30جلد کتاب انتشار داده است.64 سال از عمر داستان نویسی اش می گذرد .بیشتر به مینمالیسم گرایش دارد. بازنشسته کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است..پرسش از کسی که تاریخ شفاهی ادبیات ایران است کاری بس دشوار است.می گوید تمام سوالهای که می خواهی از من بپرسی در کتابهایم پاسخ داده ام.معتقداست مصاحبه های تکراری و حرفهای تکراری زیاد زده شده است واین شدکه مصاحبه از پرسش و پاسخ متداول به صورت روایی شکل گرفته است.

.از داستان مگس که نوشته بود با افتخار می گوید که به دادسرا رفته بودم و این ایده را گرفتم و مرحوم بیژن نجدی درباره آن نقد نوشته است .

 هرکس پشت سرم حرف می زند،به تو نیامده که برایم منبربگذاری .بر پدر این دنیا لعنت که تو هم فکر می کنی به سرم زده. ای گداعلی ،مگر یادت رفته که توی قهوه خانه نشسته بودی و دست راست را ستون چانه کرده بودی و داشتی با خودت حرف می زدی.کسی توی قهوه خانه نبود.برای همین رمضان ازتو پرسیده بود:باکی داری حرف می زنی؟

گفتی :با بدبختی خودم.

من هم با بدبختی خودم دارم حرف می زنم.خیال می کنی نمی دانم مردم درباره ام چه فکری می کنند؟

در مجموعه داستان بگو یک؛ داستان خوشبخت عالم، مجید دانش آراسته از تجربه زیستی خود می نویسد و چطور شدکه به دنیای ادبیات راه یافته است:

حسین رفیق دوران قدیمی که در تهران کار می کند و هروقت می آید شهرستان با خودش خبرهای خوب می آورد. حسین معتقد بود که شهرستانی بودن همین است . افق دید آدم را کم می کند. محیط کوچک آدم های کوچک و محیط بزرگ آدمهای بزرگ به وجود می آورد.حسین از زندگی شاعران و خوانندگان باخبر بود. از پرویز داریوش مترجم تا احمد محمود که رفیق گرمابه و گلستانش بودند.همین حرفهای حسین بود که او را به نوشتن و خواندن داستان پیش بزرگان ادبیات ایران تشویق می کرد.

زندگی ما یک دعوا کم داشت که آن هم اتفاق افتاد. نمی دانستم هنرمند احتیاج به خلوت دارد.سالها از این ماجرا گذشته است و این حرف حسین همیشه یادم مانده که می گفت:اندیشه در کارهایت هست ، اما احمد بهتر از تو می نویسد.

او دوران نوجوانی اش را در داستان بی گمان کسی منتظر او نیست که به همسرش شهین بابا علیان و به اعتقادش همراهی که به پایش سوخته، تقدیم می کند؛ و اینطور به نگارش در آورده است :

روزهایی که از مدرسه می آمدیم ، زیر تیر چراغ محله ایستادیم و از دخترها سان می دیدیم . روزهای که رویا و بی خیالی بر همه چیز غالب بود .گاه خود را درنقش خواننده ای می دیدیم که دخترها در آتش عشق او می سوزند. گاه خود را در نقش هنرپیشه ای که دخترها از او امضا می گیرند وچه چهره های که از آن روزگار به یادگار در ذهن پابرجا مانده بودند.

با انتشار این داستان در کیهان ادبی با ابراهیم گلستان و محمود تقوایی آشنا می شود.

در کتاب سفر به روشنایی که به رفیق دوران دور محمود طیاری تقدیم کرده است. زندگی کارگری خود را به تصویر کشیده ؛ که چطور در کارخانه گالش سازی کارکرده ودر باغ محتشم با کارگرانی که به او جاسوس می گفتند درگیر شده است:

از حرفش جاخوردم . علی سینه به سینه من ایستاده بود و گفت: بچه ها صید با پای خودش به دام افتاد.بعد سینه اش را سپر کرد وگفت :

خبرچینی می کنی ؟می خواهی پیش ارباب جا باز کنی؟

دلم از این حرف گرفت. گفتم :من خبر چین نیستم.

علی یقه ام را گرفت و گفت : پس من بودم که گفتم کوکب کار نمی کند.

در کتاب گنجشک ها در بالکن دانش آراسته در داستان احضار از نوشتن گلایه می کندو تفاوت نویسندگان دهه پنجاه با نویسندگان حال حاضر را اینطور می نویسد.چطور بعضی از نویسندگان در عالم خیال زندگی می کنندوخیال می کنند دنیا بر محور افکار و احساسات آنها می چرخد.وخیال می کنند که دارند چیزی خلق می کنند.و معتقد است نویسندگان حال حاضر کپی نویس یکدیگر هستند.یک نویسنده باید آزادانه و با تکیه بر درک خویش اثرش را بیافریند.ممکن است خیلی چیزها یک نویسنده را دگرگون کند. اما نویسنده تنها در درون خویش می بالد و روحش متعالی می شود.

در سال 1388 دگردیسی در قهوه خانه ها رخ می دهد و دانش آراسته در مجموعه داستان اشتباه قشنگ این چنین می نویسد:

حالا قهوه خانه کریم شده تالار عروسی . نمی دانم این آت و اشغال ها از کجا آمده؛از سرقلیان و سی دی و گل های پلاستیکی گرفته تا گلدان های ریزو درشت،از تابلوهای باسمه ای تا پرنده های خشک شده ،قهوه خانه را کرده باغ وحش.

البته خود دانش آراسته از اینکه او را قهوه خانه نویس می گویند دلخور است چرا که او قهوه خانه را یک مکان برای سوژه داستانی می داند.ومعتقد است شهری که دویست روز در سال بارانی است و تنها سرپناه آن نسل با کمترین هزینه همین قهوه خانه ها بوده است. مشاغل فصلی بیشترین پاتوق شان قهوه خانه بوده؛.چرا که آنوقتها ارباب رجوع کاری داشت و استادکاری می خواست به قهوه خانه می آمد و پیغام می گذاشت.در ثانی قهوه خانه 60سال پیش محل دادوستد مردم بود.همه قشر آدم در قهوه خانه می آمد از پاسبان گرفته تا روشنفکر .در همین مکان بود که از نهضت جنگل صحبت می شد و داستان مجاهد پیر را نوشته است.

درکتاب تقویم دیواری که به سیامک یحی زاده تقدیم کرده است دورانی را که تهران سرکار بوده و به رشت می آمد با نشانه ها تصویر کرده است:

به داخل آرایشگاه که پاگذاشت. پوررستگار از جایش بلند شد و با او دست داد.بعد سرگلایه را بازکردو گفت:یاد آن ایام بخیر،چقدر این محله بر و بیا داشت.حالا انگار خاک مرده ریخته اند، خوب شد از این شهر رفتی .اینجا آدم زود پیر می شود.

بعداز 25 سال مهاجرت از رشت مجدد به زادگاهش باز می گردد و در کوچه های ساغریسازان و گذر فرخ به دنبال نشانه ها ماه ها می گردد.تا خاطرات آن موقع ها را برای خود زنده کند.

در رمان آواز درخت گز یک طوری زندگی خودش را می گوید چطور به نوشتن و کتاب علاقمندشده است و در این راه چه سختی ها و ملالت ها را پشت سرگذاشته است .آنچه از نام این رمان بر می آید این است که گز درختی است کهن سال،این درخت به علت رسیدن ریشه اش به آب سطحی زمین عمر طولانی می آورد،گویند که در بعضی از مناطق گرمسیر بیش از هزار سال عمرکرده است.دانش آراسته با لبخند می گوید در شگفتم چطور این همه عمر کرده ام و هنوز دارم می نویسم.

موسس گیل قصه آقای فکر آزاد یک فیلم مستند به نام یک جای پاک آفتابی و.خانه فرهنگ گیلان هم با مجموعه تاریخ شفاهی گیلان فیلم مستندی به نام هوای تازه از او ساخته است.

               

حرف آخر را مجید دانش آراسته اینطور می گوید:

84سال سن دارم اما در یک ماه اخیر بیش از ده داستان کوتاه نوشته ام . انگار داستان کوتاه مثل پرنده ای در من است که آرام و قرار ندارد و مدام از شاخه ای به شاخه ای دیگر مرا می برد.روی میز تحریر تکه یاداشتهای را می بینید که فقط خودم می دانم این پازل را چطور جفت و جور کنم .در نوشتن هم چون از جهان خودم حرف می زنم اعتقادی به تکنیک و فرم پیش ساخته ندارم .ذات یک نویسنده برایم اهمیت دارد.داستان زیاد نوشته ام. امیدوارم مرا یک نویسنده ملی بدانند نه یک نویسنده بومی !

منتشرشده در روزنامه سوال جواب

http://www.soaljavabdaily.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مجید مصطفوی

گفتگو با شهلا شهابیان

پنجرهای به جهان داستانی شهلا شهابیان

مصاحبه: مجید مصطفوی             http://www.soaljavabdaily.ir

آثار نویسنده:

1- مجموعه داستان «به یک چیز خوب فکر کن» نشر فرهنگ ایلیا/ سال 89

2- رمان «بوی برف» نشر ققنوس/ سال 93

3- مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» نشر حس آخر/ سال 99/ چاپ اول

- مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» نشر چهره مهر/ سال 1400/ چاپ دوم

معرفی نویسنده: شهلا شهابیان متولد زمستان سال 1338 در تهران دارای تحصیلات کاردانی در رشتۀ زیستشناسی است. به بهانۀ رونمایی از چاپ دوم مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچۀ بلورچیان» با این نویسنده به گپ و گفت نشستیم.

 

1- در آغاز به عنوان مدخل گفتوگو، شمه ای از زندگی داستانی خود را بیان نمایید و بگویید چه شد داستان نویس شدید؟

این که گفتید «زندگی داستانی» در شروع، برایم ابهام دارد اما وقتی بخش دوم سوال را میپرسید، این که چه شد داستان نویس شدم؟ برمیگردم به بخش اول سوال و میبینم اصلا ابهام ندارد! زندگی داستانی کلیتی ست که از آغاز با من بوده. از وقتی خودم را با دنیای پیرامونم در تعارض دیدم. دنیای کوچکی بود اما پرکشمکش و ناامن. و این مرا میآزرد. پس به قصه پناه بردم. از کی؟ نمیدانم. واقعا نمیدانم در کدام روز از کدام سالِ زندگیم، کدام حادثه یا موضوع مثل گردبادِ قصۀ آلیس، مرا از واقعیت کَند و به سوراخ خرگوش پرت کرد و همه چیز قصه شد و من برای کنار آمدن با همۀ ناخوشایندیها شروع کردم به قصه بافتن برای هر چیزی. از چهاردیواری خانه تا پدر و مادر و خواهر و برادران نداشته و اقوام نبوده و... من از کودکی در قصه زندگی کردهام. من و دنیای قصهایام با هم بزرگ شدهایم. روزگاری دراز، تا وقتی توان و جرات نوشتن پیدا کنم (که البته آنهم قصهای دارد اما چون تکراری ست و در جاهای دیگر گفتهام، درز میگیرمش)، در آغاز آدمهای توی سرم قصهها را برای هم تعریف میکردند و حالا چند سالی ست برای من تعریف میکنند که بنویسمشان؛ گویا ما هنوز با جهانِ پیرامونامان در تعارضیم. با این تفاوت که حالا ما و جهان بزرگتر شدهایم و ترسناکتر! 

 

2- آیا در زندگی تحت تاثیر نویسندۀ خاصی قرار گرفتهاید؟ در نوشتن چه کسانی حامی یا مشوق شما بودند؟

حتما بودهام، مگر میشود بخوانی و بنویسی اما تاثیر نپذیری؟ من از همه یاد گرفتهام، از بدترین نوشتهها تا بهترین داستانها. و بعد قصۀ خودم را گفتهام. البته به گمان خودم. و امیدوارم آنانی که دستی در نقد دارند میزانِ کار بشوند و ارزیابی کنند این ادعا را.

و اما در مورد تشویق، اگر برگردید به سوال اول، میبینید که آنچه مرا پیش برده بیشتر تعارض است تا تشویق! کنار زدن پوستۀ ظاهری و نقابها، تقدسزدایی و به چالش کشیدن آنچه دور از دسترس و تابو مینماید. این شاید جوهرۀ اصلی کار باشد هر چند در جهان داستانی و نه در واقعیت. در عالمِ واقع، به قول نازنینی، من آنقدر برای اشتباهات دیگران دلیل و مدرک میتراشم تا بالاخره تبرئهشان کنم و قالِ قضیه را بکَنم!

3- در بین اشخاص داستانهای شما، کدام شخصیت برگرفته از شخصیت خودتان است؟

یک جواب کلیشهای و بشدت دستمالی شده میگوید همۀ شخصیتها و هیچکداماشان. و پاسخ منهم همین است چون حقیقت ماجرا همین است! از زنهای داستان «درد» در اولین مجموعه داستانم تا زنهای آخرین داستانم در «رشت، ساغریسازان...» همه «چیزکی» از من دارند؛ من در این زنان تکثیر شدهام؛ فریاد زدهام، خیانت کردهام، کشتهام، مجنون شدهام و همین دلخوشم میکند به نوشتن، همین نیاز به بقا. به ماندگاری. با اینهمه هیچکدامِ اینها من نیستند چون من، شهلا شهابیان، جسارت و جرات کنشگری زنان داستانهایم را ندارم. به گمان من نویسنده در داستانهایش نقاب از چهرۀ خودش هم برمیدارد!

4- چقدر موافق کارگاههای داستان نویسی هستید؟ و چگونه میتوان از استاندارد بودن کارگاهها در حال حاضر اطمینان حاصل کرد؟ با توجه به این که خودتان هم مدرس داستاننویسی هستید، در حین نوشتن تا چه اندازه مسائل فنی داستاننویسی را رعایت میکنید؟ 

من موافق وجود کارگاههای داستان نویسی هستم، چقدرش را نمیشود گفت؛ مثلا صد در صد یا بیست در صد، اما در مجموع موافقم همانطور که با وجود کارگاههای نقاشی و قالیبافی و جواهرسازی موافقم! به نظر میرسد این که مدرس داستاننویسی خطکش و نقاله و انبردستی و آچار ندارد کارش جدی و ضروری نیست. شاید هم در پس و پشت این نگاه، آمار بالای مدعیان و اساتید! فن باشد. خب، در کدام هنر و کار و حرفهای مدعی دروغین وجود ندارد؟ آنهم در این جغرافیا و آشفته بازارِ خاصش.

از استاندارد بودن کارگاههای داستان نویسی میپرسید و من واقعا نمیدانم به کدام معیارِ سنجش اشاره کنم، تبلیغات خودِ مدرس یا هنرجویانش یا مصاحبه با برنامۀ فلان تلویزیون و همین سوال و جوابها. واقعا نمیدانم فقط میتوانم بگویم هر آنکس که در بدو ورود به هر کارگاهی، به شما قول میدهد با چند ترم و جلسه سوارِ کار خواهید شد، راست نمیگوید. آموزش نویسندگی هم مثل هر کار و هنر دیگری فقط وابسته به مهارت مدرس در آموزش نیست. بارها پیش آمده که پرسیدهاند آیا تضمین میکنید بعد از فلان مدت من نویسندۀ معروفی بشوم و من گفتهام من حتی نمیتوانم تضمین کنم خودم نویسندۀ معروفی بشوم چه برسد به دیگری! میبینید؟ اینجا معیار و استاندار ارزیابی به سمت هنرجو میگردد، تا وقتی او نداند مدرس یک سر ماجراست و سرِ دیگر خودِ اوست که باید اینکاره باشد، راه برای وعده و وعیدِ دروغ باز خواهد بود. 

و اما مسایل فنی داستاننویسی، آموزش تکنیک داستاننویسی برای من در درجۀ دوم اهمیت قرار دارد. در درجۀ اول هنرجوی داستاننویسی نیاز دارد به عادتِ خوب دیدن و خوب شنیدن. آنهم نه از راهِ معمول. او باید بتواند به اصطلاح با گوش ببیند و با چشم بشنود! بتواند با گرتهبرداری از آنچه میبیند و میشنود تخیل کند، بتواند پشتِ درهای بسته و پردههای کشیده را ببیند. خیال کنید از کوچهای میگذرید و از پشتِ درِ بسته صداهایی میشنوید، اگر ناخودآگاه برای آن صدا تَن و بدن و چشم و دهان ساختید میتوانید بروید سراغِ داستاننویسی. اگر برای هیکلی که یک آن پشت پنجرهای دیدید صدایی در ذهن و خیالاتان پیچید اینکاره هستید، اگر نسبت به مسایل روز، نسبت به اندوه آدمها حساس هستید اینکارهاید وگرنه کارگاه داستان و مدرس نمیتواند معجزه بکند. تلاش من این است که در کارگاه به اینهایی که برشمردم، برسیم. 

 

5- با توجه به حضور شما در جشنوارۀ داستاننویسی «بیژن نجدی» نقش جشنوارههای داستاننویسی را چگونه ارزیابی میکنید؟ و چرا جشنوارههای داستانی همیشه با حاشیه روبهروست و برخی معتقدند حقشان ضایع شده؟

ببینید، پیش از این که طرح جایزۀ نجدی را طی گفتوگویی به ادارۀ ارشاد لاهیجان ارائه بدهم موضوع را در خانۀ فرهنگ گیلان مطرح کردم اما دوستان با اشاره به همین مشکلاتی که شما هم گفتید، ایجاد حاشیهها و ادعای ضایع شدن حق و... به من توصیه کردند بیخیال قضیه بشوم که نشدم چون گمان میکردم برداشتن قدمی ست به نفع ادبیات داستانی و پس از مشورت با چند دوست نویسنده، از جمله محمود حسینیزاد این گمان تقویت شد و در نهایت جایزه راه افتاد. البته پیش از این، چند دوره داور جایزۀ هدایت و لیراو بودم و یک دوره هم جایزۀ ادبی وارنیک. البته این که حالا نظرم نسبت به برخی از این جوایز چیست، بماند اما میخواهم بگویم چندان بیتجربه نبویم و تا اینجا که سه دوره برگزار شده، با پذیرش کاستیهای گاها ناگزیر، بنظرم گروه برگزارکننده استحقاق گرفتن نمرۀ قبولی را دارد. چرا که با بودجۀ اندکی که یک سال و نیم پس از هزینه کردن دریافت میشود و داوران بزرگواری که با توجه به بودجه اندک ما، داوری را نمیپذیرند چون از پسِ اسکان دو سه روزهاشان در هتل برنمیآییم و... کار در مقایسه با جوایزی که اسپانسر فلان و بهمان دارد، دچار کاستیهایی خواهد بود که به گمان من قابل چشمپوشی ست. اما مورد مهمتر حاشیههای مبتلابه تمام جوایز ادبی و ادعای برخی از شرکتکنندگان است که انگار اینهم ناگزیر است و حتمی! این که میگویم حتمی دلیل دارد؛ عدم شفافیت، عدم اعتماد و سلطۀ تعارف و هوایِ قدرت را داشتن، کدام بخش از زندگی و زیست ما را نیالوده که این یکی در امان باشد؟ آیا جایی مصون مانده از این آفتها؟ وقتی در پی فراخوان یک جایزۀ ادبی سه جلد از مجموعه داستان فرستاده میشود اما به رسم معمول حتی اعلام وصول نمیشود چون فرستنده فلان است و گیرنده بهمان... بگذریم . تا مجموعۀ شرایط اینچنین ناسالم است توقع سلامت داشتن از جوایز ادبی، سادهانگاری ست گویا. و همینهاست که ما را برای اعلام فراخوان چهارمین دورۀ جایزۀ نجدی به تردید انداخته و هنوز نمیدانیم چه خواهد شد. 

 

6- آیا تسلط به عناصر داستان، مکتبهای ادبی و انواع رفتارهای روایی برای تمام افرادی که به کارگاههای داستاننویسی مراجعه میکنند راهگشاست؟

به گمانم پاسخ این سوال را در جوابِ سوالِ پیشین گفتم.

7- از عادتهای نویسندگی بگویید و این که آیا شما هم عادتهای خاصی دارید؟ 

از عادتهای دیگران که حتمن خودشان گفتهاند اما خودم عادت خاصی ندارم جز نوشتن در تنهایی و سکوتِ نسبی! نسبی اینطور که رفت و آمدی باشد در کمی دورتر از من. در همسایهخانه و کوچه. سکوت مطلق مرا میترساند. حس آخرالزمانی دارد برایم.

8- جهان داستانی که میآفرینید، بخصوص در رمان «بوی برف» که سرگذشت سه نسل از یک خانواده است که در دورۀ حضور متفقین در گیلان میگذرد، تا چه حد برآمده از اقلیم است و تا چه حد برآمده از مطالعات و تلاشهای فردی خودتان؟

ببینید، من در تهران به دنیا آمدم و در رامسر در خانوادهای فارسزبان بزرگ شدم و سالهاست ساکن لاهیجانم و هر وقت پرسیدهاند کجایی هستی بین رامسر و لاهیجان ایستادهام و خودم را شمالی خواندهام که چندان دقیق نیست اما من این بیدقتی را دوست دارم چون چیزی مرا به تهران وصل نمیکند الا خواهری که همزاد من بود و در چهارماهگی فوت کرد و حالا در گورستانی در تهران خوابیده (سایهاش مدام با من است و در داستانهایی پیدا و پنهان) اینها را گفتم تا بگویم اقلیم برآمده از داستان من است. انگار من در جستوجوی اقلیمی که مرا از آن خود کند، از این عنصر در داستانهایم استفاده میکنم. در همین مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان...» وقتی داستانی به همین نام نوشته شد، من توانستم خودم را جزیی از رشت ببینم و جزیی از همان محله و همان خانه و همان درختِ خرمالو که داستان در سایهاش جان گرفت. میخواهم بگویم من به اقلیمی نیاز دارم تا بگویم از آنم. به رمان «بوی برف» اشاره کردید، در بوی برف هم همینطور. من «کاتب» را از دارالحکومۀ خراسان آوردم شمال. آوردم گیلان. گیلانیاش کردم تا بتوانم بنویسمش. در واقع من کلک زدم، اگر در داستانم کاتب و زاد و رودش گیلک بودند من در بازنمایی شخصیت و زندگی و کلاماشان درمیماندم و خوانندۀ باهوش قطعا این را میفهمید، پس از جایی دیگر میآیند گیلان. در حقیقت کاتب و جاجان در «بوی برف» من هستند، غریبهای که در گیلان جاگیر میشود و از این اقلیم، کلمه به کلمه سهم خودش را برمیدارد.

9- در رمان «بوی برف» که آقای رضا عابد در کتاب ده نقد از نویسندگان معاصر به آن پرداخته، چقدر با نقد موافق هستید؟ همچنین در مورد مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» هم شاهد نقدِ منتقدانی چون احمد ابوالفتحی، دکتر نفیسه مرادی، حسین نوشآذر و حبیب پیریاری هستیم. به نظر شما منتقد تا چه اندازه در شناساندن کتاب خوب به خواننده تاثیرگذار است؟ 

نقش نقد و منتقد در معرفی ادبیات داستانی و مهمتر از آن، مواجه کردن نویسنده با «خود» انکارناپذیر است. اتفاقا یکی از آفتهای ادبیات داستانی، نبودِ منتقد یا شاید درستتر است بگویم سکوت منتقدان در قبال ادبیات داستانی ست. متاسفانه معرفی کتاب دوستان و خلاصهنویسی و مرور داستانهای دوستان، نقد خوانده میشود و چه بسا براساس همین تعارفها و تعریفها کتابهایی خریده میشود که خواننده نمیتواند از چند صفحۀ اول پیشتر برود و این به پای ادبیات داستانی ایرانی نوشته میشود و دودش به چشمِ همه میرود.

و در مورد بخش اول سوال باید بگویم موافقت یا مخالفت با نظر این بزرگواران در حوزۀ کار من نیست، شاید منتقدان دیگری نظر مخالف داشته باشند و بگویند یا بنویسند اما من فقط میتوانم از جناب عابد و سایر منتقدان تشکر کنم که داستانها را خواندهاند و زحمت نوشتنِ نظر را بر خود هموار کردند. همین!

10- در مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» دو داستان شروعِ نفسگیری دارند؛ یکی داستان کلاغا چی دوست دارن و دیگری انگار دو تیلۀ لاستیکی سیاه. در خصوص ایدۀ این دو داستان کمی توضیح میدهید؟

خوشحالم این را میشنوم، ممنونم. و اما در مورد ایدۀ اولیۀ این دو داستان، «کلاغا چی دوست دارن» براساس حکایت عاشقیت یک زن شکل گرفت، زنی که باید بین مادر بودن و زن بودن یکی را انتخاب میکرد. نوشتن از این کشمکش درونی و بیرونی، از کابوسها و عذابِ زن روندی طولانی داشت. نمیخواستم نسخه بپیچم. داستان بینِ وهم و واقع میگذرد... و داستان «انگار دو تیلۀ لاستیکی سیاه» را شبی نوشتم که از ماه ترسیدم. کامل بود و آنقدر پایین آمده بود که خیال میکردی همین نزدیکیها ایستاده و تو را از پنجره میپاید. شب چهاردهم بود و تاریکروشنای نیمهشب پُر بود از زوزۀ شغالهای کوهِ روبهروی خانه. و نصرت و مرد قوزی هم از داستان دیگری آمدند، داستانی که هنوز تمام نشده. 

11- با وجود پررنگ بودن فضای مجازی، شما چقدر از وقتتان را به آن اختصاص میدهید؟

واقعیت این است که سعی میکنم زیاد درگیرش نشوم اما به هیچوجه نمیتوان منکر نقش مثبتشان شد، بخصوص در وضعیت فعلی که علاوه بر همهگیری کرونا، اما و اگرها و بُکننَکنها، بسیاری از امکانات را از ما گرفته و محدودمان کرده. البته در مواجهه با فضاهای مجازی هم مثل هر پدیدۀ دیگری مدیریت وقت و درگیر شدن یا نشدنش با خودمان است. مثلا من استوریها را اصلا نمیبینم مگر این که به اصطلاح منشن شده باشم. خودم خیال میکنم کمی مراقب وقتم هستم. البته شاید! 

 

12- در پایان از آیندۀ داستانی خود بگویید.

باید در یکی دو سال آینده بازنویسی رمانی را به پایان برسانم و یک مجموعه داستان بهم پیوسته و یک داستان بلند پلیسی را سروسامان بدهم و اگر مجالی بود به دادِ یک نمایشنامۀ مغفول مانده هم برسم.

منتشرشده در روزنامه سوال جواب

http://www.soaljavabdaily.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مجید مصطفوی

کوچه مستشاری

 

می گویند : عشق اول چیز دیگر یست .

 اگرچه من هیچ گاه جرات نکرده ام درباره آن حرف بزنم یابه آن کوچه برگردم . 

حال که در اتاقم ،آپارتمان یاس ، طبقه پنجم ، واحد پانزدهم ، در خیابان آزادی بن بست ظفر پشت میز مطالعه ، کنار گلدان شمعدانی نشسته ام ؛ ورقهای امتحانات بچه های مدرسه تلنبار شده اند . لیلا اعتنایی به گل شمعدانی و آن کاغذ پاره ها نمی کند . زنم را می گویم . چای که برایم می آورد گوشه سینی به گلدان برمی خورد و دریک چشم برهم زدنی صدای شکستن آن وفریادمن یکی می شود.

: چت ه ،چرادادمی زنی ، حالامگه چی شده! 

جوابی نمی دهم .خم می شوم وتکه های شکسته شده را جمع می کنم.

کوچه مستشاری . آن کوچه باریک با دیوارهای آجری بلند که گاهی رد شدن از آن با ماشینی که از روبرو می آیدو یا از پشت سر ، بسیار سخت است .کوچه خلوت که دم ظهر آدم ترسش می گیرد از آن عبور کند . در وسط کوچه خانه ای بود دو نبش که از یک طرف به کوچه بن بست می رسید و از طرف دیگر به خیابان فرعی . به طرف خیابان فرعی که می رفتی بالکن روی سرت بود و از سایه آن می توانستی استفاده کنی . دور تادور بالکن را گلهای شمعدانی حصارکرده بودند.و اودر میان انبوه ای از گلهای قد ونیم قد نشسته بود .

باد از لابه لای موهای افشان او رد می شد و شانه شان می زد.

 اول تا انتهای کوچه را می رفتم . گاهی تند تند ، گاهی آرام آرام . گاهی با دوچرخه ای که گلگیر نداشت و دور چرخهایش را نوار آبی گردکرده بود . شبیه دوچرخه های مسابقه ای درستش کرده بودم. با آن بوق قرمزش که صدای آژیر می داد .روزی چند بار از آن کوچه رد می شدم .و هر بار که برای او بوق می زدم . همسایه ها از پنجره های که بطرف کوچه باز می شد سرک می کشیدند .یک نان را برای بی بی دوبار می گرفتم تا او را دوباره ببینم . تا برای رد شدن از آن کوچه دلیل داشته باشم . من برای او دوبار بوق می زدم و دوبار همسایه ها به بیرون سرک می کشیدند .روزهای بارانی او را می دیدم . روزهای بارانی عینک آفتابی می زدم تا همسایه ها مرانشناسند.با همان دوچرخه که صدای بوق آن صدای آژیر بود .از آن کوچه رد می شدم و همسایه های که باشنیدن صدای آژیر به بیرون سرک می کشیدند . و در جواب بی بی که می پرسید چرا نان را نصف نصف می گیری می گفتم نانوایی شلوغ است ونصف ، صفی نیست .بی بی آن زن مهربان که وقتی چادر سفیدش را می گذاشت تا نماز بخواند زیبا تر می شد .او تنها بود و من تنها نوه بزرگ خانواده که با او زندگی می کردم هر شب سر ساعت 7 شام می خوردیم و سر ساعت 9 به رختخواب می رفتیم . بی بی برایم با یکی بود یکی نبود قصه می گفت . یک شب لا به لای همین قصه ها بود که خاتون قصه را آن دخترک نشسته در بالکن قراردادم . و در خواب بود که دیدم ملکه رویاهایم آن دختری است که هرروز ساعت 2 عصر روی بالکن خا نه شان می نشیند و به نقطه ای خیره می شودو ساعت 5 عصر ناپدید می گردد.فردای آن روز نسیم خنکی از دالان کوچه رد می شدو به صورتم می زد و مرا نوازش می کرد . ساعت مثل دیروز بود . کوچه خلوت بود . دخترک روی بالکن میان گلها ی شمعدانی نشسته بود . صدای تپیدن قلبم را می شنیدم . پاهایم سست شده بودند و نای رکاب زدن نداشتند. عینک آفتابی را برداشتم تا او را به وضوح ببینم .

:چه گلهای خوشگلی!

: کی هستی!

من زیربالکن ایستاده بودم.برای او بوق زدم .صدای آژیر که در آمد دخترک از جایش بلند شد . در خانه ای باز شد . مردی با سیگاری در دست و موهای ژولیده با پیژامه میان درگاه در ایستاده بود به من زل زد .چوبی در دست داشت .به طرفم که می آمد داد می زد : بی همه چیز تو مگه درس و مشق نداری هر روز موقع ظهر آژیر می زنی .نمی گی مردم بچه کوچک دارند...این حرفها را که می زد صورتش سرخ شده بود . من به چوبی که در دست داشت نگاه می کردم . به چند قدمی من که رسید با تمام وجود رکاب زدم و او چوب را کنار لاستیک عقب دوچرخ ام فرود آورد.

هرروز که می گذشت دلتنگ تر می شدم .با بی بی که حرف می زدم آرام می گرفتم . بی بی با تمام وجود به حرفهایم گوش می داد . و من با تمام وجود به او وابسته می شدم آن مرد و آن کوچه که دیگر نمی توانستم از آن رد شوم را برای بی بی تعریف می کردم . فقط آن مرد و آن کوچه را می گفتم و از دختری که هر روز ساعت 2عصر روی بالکن خانه شان می نشست ، حرفی نمی زدم.تابستان تمام شد . یک روز که از زمین فوتبال برمی گشتم . پدرم را دیدم . آمده بود دنبالم تا به خانه برگردم . دستش را که گرفتم احساس بزرگی می کردم . دلم قرص شده بود .به طرف کوچه مستشاری رفتیم راهمان دور می شد .ولی می خواستم او را ببینم . و آن مرد را به پدر نشان دهم .دوباره تپش قلبم شروع شد .از دور بالکن خانه دخترک را می دیدم . ولی او آنجا نبود. قدم که بر می داشت من را هم با خودش می کشید. پدر حرف نمی زد و می رفت . کوچه از صدای پای او پر شده بود.به در بزرگ قهوه ای سوخته که رسیدیم به طرف کوچه بن بست سرچرخاندم . دخترک با پیراهن صورتی با نقطه های بنفش در انتهای کوچه ایستاده بود و با تکه چوبی اجرهای دیوار را شمارش می کرد. پدر وقتی به طرف من سرچرخاند گفت :

:دختر اوس یعقوب بناست . مرد نازنینی هست .بیچاره طفل معصوم نابیناست. اما پسرم یادت باشه آنها از ما بهتر می بینند

ایستادم . پدر دستهایم را محکم گرفته بود . او هم ایستاد . 

: چی شده ؟

کنارم چمباته زد . خودم را در میان بازوان او رها کردم و صدای هق هقم او را بغل کرد.

.صدای پدر در گوشم می چرخید و جای برای نشستن نداشت .:خدا رو شکر کن که سالمی!

گل شمعدانی که در هوا چرخ می خورد و توی کوچه می دوید.تکه های شکسته گلدان دستم بود ولیلا باجارووخاک انداز بالای سرم ایستاده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مجید مصطفوی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مجید مصطفوی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مجید مصطفوی