می گویند : عشق اول چیز دیگر یست .

 اگرچه من هیچ گاه جرات نکرده ام درباره آن حرف بزنم یابه آن کوچه برگردم . 

حال که در اتاقم ،آپارتمان یاس ، طبقه پنجم ، واحد پانزدهم ، در خیابان آزادی بن بست ظفر پشت میز مطالعه ، کنار گلدان شمعدانی نشسته ام ؛ ورقهای امتحانات بچه های مدرسه تلنبار شده اند . لیلا اعتنایی به گل شمعدانی و آن کاغذ پاره ها نمی کند . زنم را می گویم . چای که برایم می آورد گوشه سینی به گلدان برمی خورد و دریک چشم برهم زدنی صدای شکستن آن وفریادمن یکی می شود.

: چت ه ،چرادادمی زنی ، حالامگه چی شده! 

جوابی نمی دهم .خم می شوم وتکه های شکسته شده را جمع می کنم.

کوچه مستشاری . آن کوچه باریک با دیوارهای آجری بلند که گاهی رد شدن از آن با ماشینی که از روبرو می آیدو یا از پشت سر ، بسیار سخت است .کوچه خلوت که دم ظهر آدم ترسش می گیرد از آن عبور کند . در وسط کوچه خانه ای بود دو نبش که از یک طرف به کوچه بن بست می رسید و از طرف دیگر به خیابان فرعی . به طرف خیابان فرعی که می رفتی بالکن روی سرت بود و از سایه آن می توانستی استفاده کنی . دور تادور بالکن را گلهای شمعدانی حصارکرده بودند.و اودر میان انبوه ای از گلهای قد ونیم قد نشسته بود .

باد از لابه لای موهای افشان او رد می شد و شانه شان می زد.

 اول تا انتهای کوچه را می رفتم . گاهی تند تند ، گاهی آرام آرام . گاهی با دوچرخه ای که گلگیر نداشت و دور چرخهایش را نوار آبی گردکرده بود . شبیه دوچرخه های مسابقه ای درستش کرده بودم. با آن بوق قرمزش که صدای آژیر می داد .روزی چند بار از آن کوچه رد می شدم .و هر بار که برای او بوق می زدم . همسایه ها از پنجره های که بطرف کوچه باز می شد سرک می کشیدند .یک نان را برای بی بی دوبار می گرفتم تا او را دوباره ببینم . تا برای رد شدن از آن کوچه دلیل داشته باشم . من برای او دوبار بوق می زدم و دوبار همسایه ها به بیرون سرک می کشیدند .روزهای بارانی او را می دیدم . روزهای بارانی عینک آفتابی می زدم تا همسایه ها مرانشناسند.با همان دوچرخه که صدای بوق آن صدای آژیر بود .از آن کوچه رد می شدم و همسایه های که باشنیدن صدای آژیر به بیرون سرک می کشیدند . و در جواب بی بی که می پرسید چرا نان را نصف نصف می گیری می گفتم نانوایی شلوغ است ونصف ، صفی نیست .بی بی آن زن مهربان که وقتی چادر سفیدش را می گذاشت تا نماز بخواند زیبا تر می شد .او تنها بود و من تنها نوه بزرگ خانواده که با او زندگی می کردم هر شب سر ساعت 7 شام می خوردیم و سر ساعت 9 به رختخواب می رفتیم . بی بی برایم با یکی بود یکی نبود قصه می گفت . یک شب لا به لای همین قصه ها بود که خاتون قصه را آن دخترک نشسته در بالکن قراردادم . و در خواب بود که دیدم ملکه رویاهایم آن دختری است که هرروز ساعت 2 عصر روی بالکن خا نه شان می نشیند و به نقطه ای خیره می شودو ساعت 5 عصر ناپدید می گردد.فردای آن روز نسیم خنکی از دالان کوچه رد می شدو به صورتم می زد و مرا نوازش می کرد . ساعت مثل دیروز بود . کوچه خلوت بود . دخترک روی بالکن میان گلها ی شمعدانی نشسته بود . صدای تپیدن قلبم را می شنیدم . پاهایم سست شده بودند و نای رکاب زدن نداشتند. عینک آفتابی را برداشتم تا او را به وضوح ببینم .

:چه گلهای خوشگلی!

: کی هستی!

من زیربالکن ایستاده بودم.برای او بوق زدم .صدای آژیر که در آمد دخترک از جایش بلند شد . در خانه ای باز شد . مردی با سیگاری در دست و موهای ژولیده با پیژامه میان درگاه در ایستاده بود به من زل زد .چوبی در دست داشت .به طرفم که می آمد داد می زد : بی همه چیز تو مگه درس و مشق نداری هر روز موقع ظهر آژیر می زنی .نمی گی مردم بچه کوچک دارند...این حرفها را که می زد صورتش سرخ شده بود . من به چوبی که در دست داشت نگاه می کردم . به چند قدمی من که رسید با تمام وجود رکاب زدم و او چوب را کنار لاستیک عقب دوچرخ ام فرود آورد.

هرروز که می گذشت دلتنگ تر می شدم .با بی بی که حرف می زدم آرام می گرفتم . بی بی با تمام وجود به حرفهایم گوش می داد . و من با تمام وجود به او وابسته می شدم آن مرد و آن کوچه که دیگر نمی توانستم از آن رد شوم را برای بی بی تعریف می کردم . فقط آن مرد و آن کوچه را می گفتم و از دختری که هر روز ساعت 2عصر روی بالکن خانه شان می نشست ، حرفی نمی زدم.تابستان تمام شد . یک روز که از زمین فوتبال برمی گشتم . پدرم را دیدم . آمده بود دنبالم تا به خانه برگردم . دستش را که گرفتم احساس بزرگی می کردم . دلم قرص شده بود .به طرف کوچه مستشاری رفتیم راهمان دور می شد .ولی می خواستم او را ببینم . و آن مرد را به پدر نشان دهم .دوباره تپش قلبم شروع شد .از دور بالکن خانه دخترک را می دیدم . ولی او آنجا نبود. قدم که بر می داشت من را هم با خودش می کشید. پدر حرف نمی زد و می رفت . کوچه از صدای پای او پر شده بود.به در بزرگ قهوه ای سوخته که رسیدیم به طرف کوچه بن بست سرچرخاندم . دخترک با پیراهن صورتی با نقطه های بنفش در انتهای کوچه ایستاده بود و با تکه چوبی اجرهای دیوار را شمارش می کرد. پدر وقتی به طرف من سرچرخاند گفت :

:دختر اوس یعقوب بناست . مرد نازنینی هست .بیچاره طفل معصوم نابیناست. اما پسرم یادت باشه آنها از ما بهتر می بینند

ایستادم . پدر دستهایم را محکم گرفته بود . او هم ایستاد . 

: چی شده ؟

کنارم چمباته زد . خودم را در میان بازوان او رها کردم و صدای هق هقم او را بغل کرد.

.صدای پدر در گوشم می چرخید و جای برای نشستن نداشت .:خدا رو شکر کن که سالمی!

گل شمعدانی که در هوا چرخ می خورد و توی کوچه می دوید.تکه های شکسته گلدان دستم بود ولیلا باجارووخاک انداز بالای سرم ایستاده بود.